دیروز سیزدهم شهریور بود :)

روز بزرگداشت ابوریحان بیرونی و روز نقشه بردار... روز تعاون هم بود.

حالا من کاری به ایناش ندارم.

گفته بودم ۱۳ عدد شانسمه... و دیروز ۱۳ـُم شهریورماه بود :)

روزی که بعد از سه ماه خودسازی فشرده، سه ماه تلاش با حس فوق‌العاده‌ی پیشرفت قرار بود زندگیم بیفته روی ریتم :)

دیروز وااااقعا شروع خوبی داشتم، همه چیز در مورد خودم همونجور پیش رفت که میخواسدم ^_^ 

قاعدتاً وختی تصمیم میگیری یه کار بزرگ قد بزرگی خودت انجام بدی، فقد خودتی که این تصمیمُ گرفتی و از آدمای کوچیک اطرافت نباید انتظار همکاری داشته باشی، اونا هم که تصمیم نگرفتن توو کار بزرگت همراهیت کنن! 

میخوام بگم همه چیز این سه ماه فوق‌العاده و روی روال نبوده، ولی تا اون جاییش که به خودم مربوط میشده هم فوق العاده و روی روال نبوده اما روو به پیشرفت بوده و این حس خوبیه :)


+خدایا شکــــــــــــــرت :)

+دیروز لاک پشت آبجیم مرد :(( یا شایدم دیروز متوجه شدیم که مُرده! همین قدر غم انگیز... دیشب حس میکردم الان از غصه میترکم :'( اگه اینجا ماجراشو نگم شاید دیگه هیچوخت راجع بهش صحبت نکنم و مغزم مثل تمام خاطرات خیلی ناخوشایند برای فراموشیش تلاش کنه و این خاطره به طور ناخوداگاه (بدون اینکه به یاد بیارم بخاطر این خاطره‌س) روی رفتارای آتیم تاثیر بذاره... (اون مربع قرمز رنگ بالا سمت چپ، زیر چهارده شهریور)

آبجیم لاک پشتشو خیلی دوست داشت (یه لاک پشت گوش قرمز به اندازه یه سکه) نه اینکه مثل مادر براش هرکاری بکنه، ولی نقطه ضعفش لاک پشتش بود! 

یه روز سر یه مسئله‌ای دعوامون شد و رفت توو اتاقمُ همه‌ی وسایل منو پرت کرد اینور اونور و شکست و...  اون لحظه میخواسدم خودمو خونسرد نشون بدم و اصلن توو اتاقمم نرفتم... این عصبی‌ترش کرد و تازه اومد کتک کاری هم کرد :| فرداش که رفتم توو اتاق دیدم سازدهنیمم پرت کرده!! آبجیم میدونست من از هیچکدوم از وسایلم به اندازه‌ی سازم مراقبت نمیکنم ولی اینکارو کرده بود و تازه بازم دلش خنک نشده بود...! 

بهش گفتم تا لاک پشتتو پرت نکنم توو پله‌ها آروم نمیگیرم! واقعا هم آروم نمیگرفتم! (دورانی که خودم نبودم همچین آدمی بودم) خلاصه با کلی پادرمیونی و این حرفا قرار شد لاک پشتش از خونه‌ی ما بره بیرون! راضی شد برای حفظ جونش بسپرتش به یکی... اما کسی قبول نکرد و یه مدت خونه همسایه بود و یه مدتم با آکواریومش گذاشتیمش توو راه پله. راه پله سرد بود و رفته بود توو خواب زمستونی، مامانم فک کرده بود مرده... کلی گریه کرده بود! بابامم لاک پشت بیچاره رو گذاشته بود توو آب روی گاز تا کم کم آب گرم شه که شوکه نشه و شاید نمرده باشه! نمرده بود ولی حالا بخاطر بیدار کردنش از خواب زمستونیش بود و سینه پهلو کرده بود یا هر چیز دیگه، لاک پشتمون مریض شد... آبجیم همه‌ی پولای عیدیشو داد به من که یه سازدهنی دیگه بخرم و اجازه بدم لاک پشتشو بیاره خونه... کلی راجع بهش تحقیق کردم... یه مشکل ریوی بود و لاک پشتش به مرور زمان کور میشد، کلی پیش دامپزشک بردیمش و براش دارو خریدیم اما خوب نشد... یه مشکل ریوی بود که باعث میشد لاک پشت کور شه و نتونه غذا بخوره.

جالبتر اینکه من دقیقا اون زمان که برای بهبودش تلاش میکردیم، یه آلرژی شدید اومد سراغم و مدام سرفه میکردم و نفسم بالا نمیومد... گاهی که صدای خس خس سینمو میشنیدم یاد خس‌خسای لاک پشته میفتادم و تقریبا هر شب خوابشو میدیدم که چشماش خوب شده

وختی از درد ریه دست و پامو میکشیدم یاد لاک پشته میفتادم که بعد از مریض شدنش چقد عجیب ساعتها دست و پاشو به حالت کشیده نگه میداشت! (الان که دارم اینارو مینویسم از اعماق وجود گریه‌م گرفته)

شاید به نظر خیلیا خنده‌دار بیاد، حتی خودمم گاهی خنده‌م میگیره ازین افکار...

خلاصه این آلرژی ما روز به روز شدیدتر شد و با وجود دوا و دکتر اوضاع بهتر نمیشد... البته از همون اواخر فروردین بود که دیگه خیلی کم سرفه میکردم و فقد نفس تنگی بود و گرفتگی صدا، و اینا منو از حضور تووی اجتماع و گشت و گذارو قرار گرفتن بین دوستام محروم نمیکرد و خیلی از دوستاامم با تموم شدن سرفه‌ها دیگه اصلن یادشون رفته بود که مشکلی هم بوده و... همه چیز معمولی و خوب بود.

راجع به دکتر رفتنام فقد برا مادربزرگم و عمه‌م گفته بودم، اونم چون عمهه خیلی حالات منو درک میکرد و اونم دقیقا وضعیت منو قبلا داشته بود... اوضاع به اینجا ختم شد که یه روز ما عروسی یکی از فامیلای دور دعوت شدیم اصلن به رفتنش هم فکر نکرده بودیم. از عمهه توو عروسی پرسیده بودن چرا ما نیومدیم و عمه‌ی دلسوز و گرامی جلوی فامیل دور و نزدیک فرموده بود والا پرواز مشکل ریه داشت نتونستن بیان :|

و این شد که مادربزرگ مادریمان چنان نگران شده بود که فکر میکرد بنده الان رووی تخت بیمارستان در حال جون دادنم! 

بگذریم ما هم دریغ نکردیم همون زمان نذاشتیم حرف توی دلمون بمونه و ماجرا گذشت و حال ما بالاخره رو به بهبودی رفت :) چند روزیه توو خونه سازدهنی میزدم و به آبجیم گفتم دادم درستش کردن و لازم نشد یکی دیگه بخرم و چند تومنی از پولهای عیدیش برداشتم و بقیشو بهش برگردوندم! 

حالا نمیدونم لاک پشتش از صدای سازدهنی دق کرد و مرد یا منتظر بود عیدیای آبجیمو بهش برگردونم!

الان که اینارو اینجا تعریف کردم حالم بهتره

بهتر نفس میکشم و حالا دیگه امیدوارم بتونم بعد از مردن لاک پشدت آبجیمم دوباره از ساز زدنم لذت ببرم...

+مرسی که هستین