عدد ۷ رو بسی میدوستم...
البته یادمه ضرب ۷ رو سخت تر از بقیه ضربا یاد گرفتم!
ولی همیشه حس خاصی نسبت به اعداد ۷ و ۸ و ۱۳ و ۲۱ و ۲۲ داشتم! از ۸ و ۲۲ خاطره دارم ^_^ ولی ۷ و ۲۱ رو همینجور بیخود و بیجهت میدوستم و ۱۳ هم عدد شانسمه! یه دوستیـَم داشتم پریا، گربه سیام بود! دیدنش برام بدشانسی میاورد! :| [آیکن خیلیَم ربط داشت]
تابستون امسال خیلی شتابناک داره میگذره و من کلا توو بُرههای از زندگیمم که همهی فصلای سال برام هویجور شتابناک میگذرن!!
هفتهای که گذشت تقریبا جز پربارترین هفتههای این تابستون بود برام، با گذروندن یک روز تقریبا کامل با دوستجانی که بعد از یک سال میدیدمش شروع شد و با چرخ و فلک سواری توو شهربازی و یه آیسپک خوشمزه توو جویسلند میدون ولیعصر و در آخرم با یک روزِ تمام خوش گذرونی با خانوادهی عزیزتر از جان تمومید :) البته اون وسط مسطاش کلی هم مطالعه و کارای هنری کردم ^_^ [آیکُن آشتی با هنر]
طبق اصل تکامل و پویایی باید این هفته باب میلتر از هفتهی قبلش باشه :) صرف نظر از حوادث غیر منتظرهی احتمالی! (غیرمنتظرهی احتمالی! چه عبارت ژذّابی 😏)
+برای بار دوم کتاب ذهن هولوتراپیکُ شروع کردم، به محض اینکه تموم شه کتاب بعدیرو معرفی مینُمایم! نیس که خیلیـَم از پست معرفی کتابم استقبال شده :دی
+یه گوشوارههای نازی برا خودم کادو خریدم ^_^ نقشِ دوتا فرشتهی برهنه :)
+خدایا شکــــــــــــــرت :)