چهارشنبه، ناهارُ مهمون دختر عمه‌ی جان بودیم :) منو خواهری و مادربزرگه و عمه کوچیکه و سولماز و سونیا و عروسِ عمه‌ی گرام و خودِ عمه‌ی گرام! بسی خوش گذرانیدیمㄟ(ツ)ㄏ 

ساعتی هم بالای منبر رفتیم و با صدای زیبایمان(نگفتیم قرّا که گمان نکنید فریاد میکشیدیم :پی) به همراهِ عمه کوچیکه، سخن راندیندیم! 

شاید سه سالی میشد که اینگونه در جمع در گپ شرکت نکرده و مجلس را به دست نگرفته بودیم! بعد از بازگشت به خودِ واقعیمان، این اولین بار بود :)


+سخنرانی راجع به این بود که محیط زندگی بر بزرگی تفکر و بزرگ بودن دنیای آدمها و بالا بودن سقف آرزوهاشون ۱۰۰٪ تاثیر گذاره‍ :)

+خاطرہ‌ی عدد ۸ برمیگرده به اون سالایی که بازیکن محبوبم دوران اوجش بود و شماره ۸ برزیلُ میپوشید ツ

+خدایا شکــــــــــــــرت :)